بارون نادون
وقتی رسیدم از شدت بارون خیس بودم
برادرم گفت: “چرا یه چتر با خودت نمی بری” ؟
خواهرم گفت: “چرا منتظر نشدی تا بارون بند بیاد” ؟
بابا با عصبانیت گفت: فقط بعد از اینکه سرما خوردی می فهمی؟
اما مامانم همانطور که موهام رو خشک می کرد گفت:
بارون نادون…
این است مادر
دوستی نسیه
هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟
گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.
گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟
گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.
چقدر به هم بدهکاریم؟
ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت
بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار
نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی
وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین
چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش
یک “آخیش!” یا “به به!” بود.
حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که میشود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش
غذا را میگیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد میرود سراغ نفر بعدی.
میایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی
کوچک جمع شدهاند نگاه میکنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن
آمدهاند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت میبرند. آقای فروشندهء
خندان صدایم میکنم و غذایم را میدهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، میخورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژههای این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما میروند. میروم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خوردهام را به خاطر سپرده است. میشود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی میدهم و منتظر باقی پولم میشوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر میگرداند.
میگویم ٢٠٠ تومانی ندارم. میگوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خندهام میگیرد. خندهاش میگیرد و میگوید: “این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!” تشکر و خداحافظی میکنم و موقع رفتن با او دست میدهم.
انگار هنوز هم از این آدمها پیدا میشوند، آدمهایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر میگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب میگویم: “آخیش! به به!”
چه کشکی، چه پشمی
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گرد باد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و
آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد…
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم…
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آن ها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
“کتاب کوچه؛ احمد شاملو”